سکسکه



آقا فدایت! آمدی؟

روایتی از روز ظهور منجی موعود (عج)

امروز، عجب روزی بود! همه غافلگیـر شدیم. ما در خانه بودیم. پدر خواب بود، مادر در آشپزخانه مشغول پخت‌و‌پز و من و برادر کوچکم سر کنترل تلویزیون جر‌ّ و ‌بحث می‌کردیم.

که ناگهان آن صدای عجیب و دلنشین در خانه پیچید، آیه ای از قرآن. به هوای اینکه شاید صدا از بیرون آمده، درب و پنجره را باز کردم و دیدم که صدا در خیابان نیز به وضوح می آید.

صدایت آشنا و پر‌رنج بود؛ پدرم بی درنگ از خواب پرید، مادرم با کفـگیر، به زمین تکیه داده بود، من و برادرم کنترل را به کناری پرت کردیم و سراپــا گوش شدیم، اصلاً مجری تلویزیون و مهمانان آن هم از جای خود بلند شده بودند و با دهانی باز و چشمانی گشاد، آسمان را ور‌انداز می کردند.

و تو خود را معرفی کردی: ای اهل عالم! من بقیه‌ا. و حجت و جانشین خداوند روی زمینم.»

آن‌جا بود که گل از گل‌مان شکفت و زیر لب سلام دادیم:السلام علیک یا بقیه‌‌ الله فی ارضه»

بعد با طنین محمدی‌ات فرمودی:.من بازمانده آدم(ع)، ذخیره نوح(ع)، برگزیده ابراهیم (ع) و از تبار محمـــد(ص)ام. شما را سوگند می دهم به حقّ خدا و حقّ رسول‌خدا و حق من که از حق ذی‌القربی بر گردنتان دارم، ما را یاری کنید و از ما در برابر ستمگران حمایت کنید. از خدا بترسید در حقّ ما و ما را خوار نسازید، ما را یاری کنید که خداوند شما را یاری کند. امروز از هر مسلمانی یاری می طلبم. »

وصف ناشدنی‌ست. در پوست خود نمی گنجیدیم. پدرم همان پایین تخت به سجده شکر افتاد. مادرم سرش روی زانو بود و های‌های گریه می کرد و من و برادرم به خیابان دویدیم!

خودت دیدی که کوچه و خیابان غلغله بود! مردم هر لحظه از خانه‌ها بیرون می‌ریختند، یکی دکمه پیراهنش را بین راه می‌بست، دیگری گره روسری‌اش را میان کوچه محکم می‌کرد و دیدی آن کودکی که به عشق تو کفش‌های پدرش را پوشیده بود و می افتاد!

مردمی که روزی از سلام کردن به یکدیگر اکراه داشتند، خندان به هم تبریک می گفتند. قنادی رایگان شیرینی پخش می‌کرد و دم گل‌فروشی سر خیابان، مردم صف بسته بودند برای خرید گل ولو یک شاخه برای تهنیت به گل نرگس!

ماشین‌ها بوق‌ن و خانم‌ها کِل‌کشان پشت سر جمعیت عظیمی به راه افتادند که مملو از جوانانی بود که دست می افشاندند و می‌خواندند: 

صلّ علی محمّـــــد *** حضرت مهدی آمــــد»

یا ما رهروان هِمّتـــیم *** فدائیان حجتـــیم»

و یا با بچه های هیئت *** پیش به‌سوی بیعــت»

 و همه به سمت مصلی نماز‌جمعه حرکت می‌کردند. پیشاپیش همه، بسیج‌محل از متقاضیان یاری امام در صحنه نبرد با کفار، ثبت‌نام می کرد. به جان عزیزت در عرض نیم ساعت ظرفیت اعزام تکمیل شد.

آقای من! آن‌قدر حواس‌ها را متوجه خودت کردی که دیگر نه کسی از ترافیک خیابان گله داشت و نه از ترافیک خطوط تلفن، نه از قطعی اینترنت؛ با این حال موج پیام ها سرازیر بود: "مهدی کنون فرمان بداد، جان را فدایش می کنیم."

خیلی از نگاه‌ها به قاب تلویزیون مغازه ای در آن اطراف دوخته شده بود تا اولین تصویر جمال زیبایت، مخابره جهانی شود. نذر 313 صلوات کردم مبادا اجنبی چشمتان بزند. وقتی نشانت دادند، یکی بلندبلند صلوات می فرستاد، دیگری قسم می‌خورد که تو را قبلاً در محله‌شان دیده وخیلی‌ها محوت شدند و غش کردند.

در این مدت که علائم پیش از ظهورت یکی پس از دیگری نمایان می‌شد، دل شیعیانت مثل سیر‌و‌سرکه می جوشید اما کسی فکر نمی‌کرد به این زودی‌ها ببـیندت. راست گفت جدّت رسول خدا که فرمود: مَثَل ظهور مهدی (عج) ، مَثَل برپایی قیامت است. مهدی(عج) نمی آید مگر ناگهانی.»

از خروج سفیانی خبیث و قتل‌عام و لشکرکشی‌های او گرفته تا خروج سیدخراسانی و یمانی به حمایت از اسلام، از قتل نفس زکیه در حرم امن الهی تا آن بشارت آسمانی جبرئیل به مردم عالم در رمضان پارسال که تو را بر حق خواند و به اطاعت از تو فرمان داد؛ بعد از آن بود که بوق‌های تبلیغاتی دشمنان از BBC و VOA گرفته تا رسانه‌های اسرائیلی به راه افتادند و این حادثه را دروغ خواندند و منافقان داخل به همه ی معتقدانت اَنگ خیالاتی، ساندیس‌خور، اُمُّل و رمّال چسباندند و بسیاری از جوانانی که چپق روشنفکری می کشیدند را از ظهورت مأیوس کردند. آنجا بود که به تو پناه آوردیم و قسم می خورم این اثرِ دعای توست که تاکنون ما زیر عَلَم تو مانده ایم.   

ساعت حوالی22 و من در تاریکی جاده و شلوغی اتوبوس به‌سختی می نویسم، اتوبوس حامل یارانت که به دستور تو به سمت "قدس" حرکت می کند. بچه‌ها درون ماشین دم گرفته اند؛

 نوحه خوان می خواند: " این لشکر از مازندران آمده *** یاری‌گر صاحب زمان آمده"

کاش زودتـــر برسیم


پیشکش به محضر امام مظلوم، مهدی زهرا (س) 

علی متین فر


شش سین آرزو- یک سین عشق

داستان کوتاه از ماجرای یک سفره هفت سین

 *****
Iranian beautiful Haft Seen table


ماهی نازک نارنجی! اینقدر گریه نکن! مگه کوری؟ نمی‌بینی خوابیده ایم؟!»

سیر» بود. عنصر بداخلاق سفره هفت سین. از بس بد بو و بد قیافه بود کسی تحویلش نمی‌گرفت و تنها با سرکه» رفاقتی جزیی داشت.

ماهی نرِ» توی تنگ شیشه‌ای، با به یادآوردن تمام خاطرات خوش زندگی با نامزدش و پایان یافتن آن با افتادن در تور صیاد مدام گریه می‌کرد.

سفره» گفت: هر سال پَـهنم می‌کنند اینجا و امثال شماها رو میان روی من می‌چینند. بعد، کمتر از 2 هفته هر کس میره پی کارش!

سنبل» گفت: بیایید هر کدوم یک آرزو کنیم! . بعد چشمانش رو بست و رفت تو خیال.

ماهی قبلاً اینقدر از دریا و رود گفته بود که سبزه» رو هوایی کرده بود. سبزه با عجله گفت: من آرزو دارم با دریا رفیق بشم!

سنبل یک چشمش رو باز کرد و با غرور گفت: و من آرزو دارم بقدری رشد کنم که بوی خوشم اثری از سیر و سرکه نگذاره.

سرکه هم که بوی تندش فضای سفره رو پر کرده بود چشم غره ای به سنبل کرد و با طعنه گفت که آرزویی ندارد!

سیر هم که به این چیزها برایش اهمیتی نداشت، منتظر بود تا با زنگ ساعت تحویل همه چیز تمام شود.

سمنو» ی آرام و متین، صادقانه آرزوی سیر کردن گرسنه‌ای را داشت و سنجد»ها که در کنار سمنو بودند آرزو کردند که جایی در هفت‌سین سال‌های بعد داشته باشند. تخم‌مرغ‌های رنگی» که با این سروصدا از خواب بیدار شده بودند همه یک آرزو داشتند و آن اینکه خانه‌ی مرغ یا خروسی پَروار و پُربار و البته زیبا باشند. بعد هم شروع کردند به جرّ و بحث که کدام زیباتر و کدامشان زشت ترند.

 *****

آن قدر با وَرجه وورجه‌شان، گرد و خاک بلند کردند که سفره عطسه‌ای شدید کرد! با غرش او اهالی سفره از ترس عـتابش پریشان شدند، ماهی‌ها ته تنگ آب قایم شدند، سبزه و سنبل رویشان را برگرداندند، تخم‌مرغ‌ها خودشان را به خواب زدند ولی. ولی سرکه و سیــر، دلشان مثل سیر و سرکه می جوشید، زیرا سمنو روی سفره ریخته و سنجدها پخش شده بودند.

از صدای به هم خوردن ظروف، چراغ‌ها روشن و صاحب خانه بیدار شد. مردِ خواب آلود نزدیک سفره شد. سری خاراند. بعد با دو سه انگشت تمام سمنو را بلعید و سنجدها را در ظرف ریخت. و سپس غرغری کرد و خوابید.

سفره نگاه غمگینانه‌ای به جای خالی سمنو کرد و گفت: خوش بحال سمنو! زودتر از سال نو به آرزویش رسید.

سنجدهای نجات یافته زار زار برای سمنو گریه می‌کردند تا جایی که از اشک خیس شدند و آماده کپک زدن!

سیر که انگار از زندگی‌اش سیر بود گفت: آخر چه فایده که رفته تو شکم اون مردک؟ این هم شد آرزو؟ و شروع کرد به غرولند کردن.

تا سرکه او را آرام کند، آفتاب روی سفره خیمه زده بود.

 *****

صبح روز تحویل سال که همه چشم باز کردند مهمان‌های جدیدی را دیدند. سکه‌ها» جای سمنو آمده بودند. در واقع آنها بودند که با جیرینگ جیرینگشان همه را بیدار کرده بودند. ماهی با چشمان وزغی‌اش بِرّ و بِر لباس‌های براق آن‌ها را نگاه می‌کرد. سبزه و سنبل هم زیر چشمی آنها را می‌پاییدند. سکه ها به هم فخر می‌فروختند حتی نسبت به تخم‌مرغ‌های مغرور و سنبل حسود!

ساعت که سر سفره آمد همه فهمیدند چیزی تا تحویل سال نمانده. تخم‌مرغ‌ها آرزوی‌شان را فراموش کردند و داشتند برای تخم‌مرغ جنگی کُری می‌خواندند. ماهی هنوز دلش پیش همسر جوانش بود و سعی داشت کلکِ داستان طوطی و بازرگان» را اجرا کند اما دوزاری‌اش کج بود! سبزه و سنبل در آرزوی طبیعت، مرتب خود را در آینه وارسی می‌کردند. سرکه با سکهها به بهانه جناس گرم گرفته بود؛ شاید که بتواند آنها را به جیب بزند. سیر مدام به او دشنام می‌داد تا سر سفره کمتر دروغ ببافد.

در این میان که فضا ملتهب بود، ســفره همه را سرشماری کرد و با تعجب دید که یک سین کم است! اما هر قدر بیشتر فکر می‌کرد کمتر به جواب می‌رسید. تکانی خورد و جبراً همه را به سکوت فراخواند. بار دیگر حضورغیاب کرد:

سبزه؟حـــاضر     سیر؟حاضر    سنجد؟حاضر     سنبل، سرکه، سکه؟ حاضــر


کسی نمی‌دانست چه کسی نیامده اما خوب می‌دانستند که اگر هفت سینشان کامل نشود هیچ کسی به آرزوی خودش نخواهد رسید! اصلا شاید دلیل نابودی اهالی سفره هفت سین در سالهای قبل، همین بود.

سفره آماده باش داد! از همه خواست تا به هر وسیله‌ای سر و صدا به پا کنند شاید صاحب سفره بفهمد که هفت سین نوروزش ناقص مانده.

ماهی که در تب می‌سوخت محکم خود را به تنگ می زد، سبزه و سنبل با رقص برگ و گل‌شان، تخم‌مرغ‌ها و سنجدها با پا کوفتن به ظرف شیشه‌ای صدا ایجاد می‌کردند و سکه‌ها با درآغوش گرفتن همدیگر امید اول سفره نشینان بودند. به قدری فضای سفره -برای اولین بار- یکصدا شده بود که سیر و سرکه هم دست از تنبلی و نا اُمیدی برداشتند و سر و صدایی به پا کردند.

*****

برق شادی در چشم همه ی اهل سفره درخشید وقتی مرد کاسه‌ای از سیب سرخ» را درست در میانه سفره گذاشت.

همه چیز عوض شده بود، اصلاً  حوّل حالنا» شده بود!

سراسر سفره، یکپارچه و آرام و این، از اعجاز عشق بود. سیبِ سرخِ عاشق عجب برکتی به همراه داشت.

سفره دیگر التهاب نداشت. تخم‌مرغ‌ها رفیق و مهربان شده بودند. سبزه و سنبل، ساقه و بر‌گ‌هایشان را به هم گره می‌زدند. سیر دیگر از زندگی سیر نبود. سکه‌ها دیگر مغرور نبودند. سنجدها از فساد و کپک گریختند. سرکه که تا آن لحظه نصفش بخار شده بود، امیدوار ماند. و ماهی که با دیدن سیب سرخ، سوز دلش عود کرده بود دوباره گریه فراق سر داد.

همه محو سیب» بودند تا وقتی که ساعت زنگ زد. آنگاه مقلب القلوب و الابصار» شد و همه ی نگاه‌ها به او برگشت. آنجا بود که همه با هم آرزوهایشان را از خدای سفره طلب کردند.

*****

هفت ســـین که کامل شد و نوروز سپری، سنبل در باغچه کاشته شده بود و سبزه، سیزدهم فروردین به آغوش دریاها سپرده شد. رفاقت سیر و سرکه با ورودشان به دبّه ترشی خانگی ماندگار شد. سکه‌ها پر برکت شدند و ماهی در رودخانه‌ای به وصال همسرش درآمد. تخم‌مرغ‌ها آبستن جوجه‌ها شدند و هسته‌ی سنجدها به خاک افتاد و با اولین باران بهاری، جوانه زد.

 *****

مرد که سفره را جمع کرد، همه در حال عشق با آرزوهایشان بودند؛

ولی تنها سفره می‌دانست که عاقبتِ ســــیبِ ســـــرخِ عـــــاشق چه شد و چه آرزویی در دل داشت.


علی متین فر»




پ.ن.1: این داستان کوتاه را وقتی 22 ساله بودم، نوشتم. فکر می کردم قبلا منتشرش کردم اما در آرشیو پیدایش نکردم. به هر حال بازخوانی اش برایم تجدید خاطره و پر از انرژی بود.

پ.ن.2: نوروز 1398 بر شما مبارک! سفره هفت سین دل شما مالامال از عشق



داستان زندگی، داستان همین عکس است.
درخت نارنج، نردبان و باغبان!


داستان زندگی، داستان همین عکس است. 
درخت نارنج، نردبان و باغبان!

باغبان، نهال نارنج را جای قرصی غرس کرد، بیلش را محکم به خاک کاشت، با سرِ آستین خاکی اش، عرق از پیشانی پاک کرد و بعد رو به من گفت:
بیا! این درخت پربار و زیبا برای تو!

خوشحال شدم، آنقدر که نفهمیدم منظور باغبان از درخت چه بود! تا شعفم را دید از سر خیر نصیحتم کرد:
دوست من! یادت باشد دایم مراقبش باشی و از همین حالا باید نردبانی بلند بسازی تا همپای آن بالا بروی!

و من فراموش کردم هر چه بین مان گذشت!
آن قدر بازی با پرستوها و گنجشکان بازیگوش و گربه های در کمین نشسته مشغولم کرد که تا به خود آمدم دیدم نهال، درخت شد و من هنوز میخ پله دوم را فرو نکرده بودم.

به اطرافم نگاه کردم.
دیگران را دیدم که از بالای نردبان برایم دست تکان می دادند و بعضی هنوز مثل من درگیرودار پله اول و دوم وا مانده بودند.

نردبان
درخت 
نارنج 
و من

از غصه درماندگی، باغبان را فریاد زدم! سراسیمه به سویم شتافت. با آغوش باز مرا در ساختن نردبان کمک کرد تا زودتر به بالادست برسم.
حالا که دارم بالا می روم، با خود می گویم:
درختِ 
نارنج، هست؛
و نردبانی که روی آن ایستاده ام، نیز؛
باغبان هم اینجاست؛
آیا می شود باور کرد که میوه ای در کار نباشد؟
غرق این افکار بودم که باغبان دست دراز کرد، اولین نارنج را از غلاف چید و به دستم داد!
میوه را محکم گاز زدم. تلخی و ترشی توٱمان 
نارنج امانم را ربود. حُسنش اما این بود که تا مزه آن در کامم هست، به باغبان شک نکنم. 

=======================
*** گاهی می توان از پایین و بالای درخت نارنج، از چارچوب یک نردبان چوبی، از قاب چنداینچی گوشی موبایل و رایانه، تو را دید، تو را خواند، تو را ستود. ای باغبان!

#اثبات_وجود_خدا
#دل_نوشته
#دل_نگاره

علی متین فر

لطفا سری به داستان های کوتاه جدید هم بزنید :)


به نام خدا

موضوع انشاء : چگونه تعطیلات قرنطینه خود را گذراندید؟

***

زنگ آخر بود. آقای مدیر، آقای معلم را از بیرون صدا زد. آقای معلم بیرون رفت و با خوشحالی برگشت. او گفت: بچه ها یک خبر خوب برایتان دارم؛ تعطیلهههههههههههههههههههههههههههه؛ آقای معلم به سرعت کیفش را برداشت و زوزه کشان از کلاس رفت.

آن روز سرایدار مدرسه، ما را با خوشحالی از مدرسه بیرون انداخت. او موقع چفت کردن در حیاط می گفت: ای کاش هر سال سیروسِ بلا بیاید تا مدرسه ها بیشتر تعطیل شوند. فکر می کنم سیروسِ بلا پسر سرایدار ماست که قرار است بیاید و مدرسه را به خاطر او تعطیل کرده ­اند.    

سرویس مدرسه آن روز به دنبال ما نیامد. می گفتند کورونا گرفته است. باید هم بگیرد! با آن پولی که از ما می گیرد کورونا که خوب است، باید شاستی بلند و حتی دیویست و شیش بخرد!

من به همراه فراز - دوست درازم- چند کوچه پیاده تا دم ایستگاه اتوبوس رفتیم. ایستگاه اتوبوس پر بود. اتوبوس آمد. اتوبوس هم پر بود. همه سوار شدیم. یکی از مسافران از آخر اتوبوس چند بار عطسه کرد. یکی گفت: کورویید نوزده. همه جلوی دماغشان را گرفتند و خواستند سریع پیاده شوند، که آقای راننده گفت: جمع تر بایستید سوسول ها، که در بسته بشه! صدای فس فس در عقبه. نه عطسه!

همه این اتفاقات را فراز -با قد بلندش- برای من که در لای جمعیت گیر افتاده بودم گزارش می کرد. فراز سرش را از لای میله­های اتوبوس پایین آورد و گوشش را نزدیک دهانم کرد و گفت. گفتم نمی شنوم چه می گویی؟ که سرش را چرخاند و دهانش را نزدیک گوشم کرد و گفت: بنظرم هنوز به کورویید نوزده نرسیدیم که آقای راننده مسافران را پیاده نکرد. بنظرم فراز، بیشتر از اینکه عقلش رشد کرده باشد، قدش کشیده شده است. چون کرویید19 همان کوچه ای بود که از آن به ایستگاه اتوبوس رسیدیم.   

به خانه رسیدم. تمام بدنم از فشار مردم در اتوبوس درد می کرد و صورتم گل انداخته بود. مادرم که این وضع را دید، یکی به صورتش زد و گفت: یا خدا، درد بدن؟ پسرم کورونا گرفته! و یکی به صورت من هم زد: با کی گشتی که کورونا گرفتی؟ آنجا بود که مادر با هر ضربه ­ای به من می فهماند که سیروس همان ویروس و کورونا یا کورویید19 همان بیماری خطرناکی است که مدرسه ما را برای آن تعطیل کردند تا سرایدار یک نفس راحتی بکشد. من نمی دانستم چه باید بگویم. من فقط با فراز دراز می گشتم. او مریض نبود. اگر هم بود، ویروس عمرا نمی توانست از آن ارتفاع بپرد و سالم به من برسد.

مادرم به پدر زنگ زد که بدو بیا بچه ات کورونا گرفته است. پدرم با ماسک وارد خانه شد. به پدر گفتم: ای وای! شما هم کورونا گرفته ­اید؟ که ماسک را برداشت و دیدم سیبیلش را تراشیده است، ماسک زده است تا دوستانش مسخره اش نکنند. مادر به پدر گفت که حتما مرا به بیمارستان ببرد. پدر مرا به نزدیک ترین ساختمان پزشکان محل برد.

از پنجره ماشین منتظر بودم تا پدرم از نگهبان اجازه بگیرد که به داخل برویم. اجازه نمی داد. کار به بحث و دعوا کشید. نگهبان می گفت: آقای محترم! این ساختمان برای دامپزشکانه و هنوز ساخته نشده است.

پدر با سرعت مرا به بیمارستان رساند. بیمارستان که نه، درمانگاه. درمانگاه هم که نمی شود گفت، چیزی مثل یک مغازه. جمعیتی صف بسته بودند. برای اینکه حوصله ام سر نرود نوشته های در و دیوار مغازه را می خواندم. پشت پنجره نوشته بود: هر نوع گرمی، گِرَمی 100هزار تومان. یا آن طرف زده بود: نسخه شفابخش کورونا: روغن بنفشه ­ی تبریز.

پدرم برگشت و گفت تمام کردند. گفتم داروی کورونا؟ گفت: نه، هوس تمبرهندی کرده بودم!!

او دروغ می گفت. می داند که از دارو بدم می ­آید. می خواست سر من را گول بمالد. خودم پشتش، شیشه روغن را دیدم که قایم کرده است.

با پدر به بیمارستان بزرگی رفتیم که خیلی شلوغ بود. پدر از بوفه بیمارستان برایم بستنی چوبی خرید. او علاقه ای به جاهای پر سر و صدا ندارد اما برای اینکه به حرف مادر عمل کرده باشد، روپوش آویزانی را از چوب لباسی پرستاران گرفت، چوب بستنی را در حلق من فرو کرد و گفت: نه شما کورونا نداری! بعد برای اینکه دوربین ها به او شک نکنند، با همان چوب، دیگران را هم سرپایی معاینه کرد.

آن شب به خانه برگشتیم. من و پدر و مادر برای اینکه شکرگزار ویروسی نشدنمان باشیم، تخم مرغ را با روغن بنفشه، نیمرو کردیم و جشن گرفتیم!

این بود انشای من :)


سلام. قسمت دوم داستانک طنزم با موضوع قرنطینه پیش چشمای شماست. جهت یادآوری: با صدای پسربچه های اول دبستانی و به صورت کلمه به کلمه بخونیدش، نازک هم نکنید صداتون رو :))

برای خوندن قسمت اول این داستان طنز کلیک کنید.

 

به نام خدا

موضوع انشاء: تعطیلات خود را در قرنطینه چگونه گذراندید؟ (قسمت دوم)

 

- روز دوم قرنطینه

صبح، با حالت سرخوشی همه از خواب بیدار شدیم. انگار روغن بنفشه فاسد بود و به پدر غالب کرده بودند! داشتم آماده می شدم که به مدرسه بروم اما معلممان در گروه والدین با خوشحالی پیام داد که امروز هم مدرسه تعطیل است. بعد دستش خورد به استیکر ناموسی و همه سین کردند و آبرویش به تاراج رفت!

پدرم سر میز صبحانه گفت می خواهد از کارش استعفا بدهد و بیاید معلم شود تا از تعطیلات پشت سر هم استفاده کند؛ که مادر گفت: از کدام کار؟»

یادم آمد روزی در کلاس معلم از من پرسید: پدرت چه کاره است؟»

من کمی فکر کردم و گفتم: بالا کار می کند.»

معلم رنگش تغییر کرد و از آن روز به بعد اگر شیطنت می کردم به من نگاه می کرد اما سیلی اش را در گوش فراز، بغل دستی ام می نواخت.

سر میز صبحانه، پدر از حرف مادر ناراحت شد و به طبقه بالا رفت. من، هنوز اجازه ندارم به طبقه بالا بروم؛ به هر حال پدر بالا کار می کند.

به خاطر کرونا درس هایمان را در شبکه آموزش پخش می کنند. ساعت یازده، زمان پخش ریاضی بود. کتاب ریاضی را آماده و به تلویزیون نگاه می کردم. به نظرم معلمِ تلویزیونی، خیلی جلوتر از جایی که ما یاد گرفتیم را درس می دهد. وگرنه چرا معلم باید ریاضی را با مسابقه پانتومیم درس بدهد یا بعد از اضافه کردن یک پیمانه شکر و سفیده تخم مرغ، با آهنگ بهنام بانی برقصد؟! اینجا بود که مادرم کنترل تلویزیون را روی میز گذاشت و به آشپزخانه رفت.

بعد از ظهر با فراز قرار گذاشتم که از تعطیلات کرونایی استفاده کنیم و تنهایی به سینما برویم. مادر به شدت مخالفت کرد و گفت: من و پدرت هم می آییم.»

و اینگونه شد که خانواده ما و فراز به پاس قرنطینه ملی به سینما رفتیم. در مترو مسافران روی هم ایستاده بودند. دست فروش مترو مدام با نایلون پر از ماسک از جلوی ما رد می شد و می گفت:

آقایان و خانومها! امروز ماسک بهداشتی آوردم. محصول ژاپن است. اینطوری روی صورت قرار می گیرد و اگر تویَش سرفه کنید، (اِههم اِهمم) ویروس را تبدیل به برق می کند و.نیگااین چراغش روشن می شود!»

بعد همان ماسک استفاده شده را سی و پنج هزار تومان در پاچه یکی از مسافرین فرو نمود. هنوز به ایستگاه سینما نرسیدیم. روبروی ما یک پیرمردی نشسته بود که خیلی مراعات حالش را می کرد. او دستکش های پلاستیکی پوشیده بود و چون به سلامتی اهمیت می داد همانطور از جیبش تخمه در می آورد و می شکاند. پدرم خواست به او تذکر دهد که این کار او غیر بهداشتی است. به نزد او رفت و کمی بعد برگشت، گفت: خب، تخمه ی سینمای ما هم جور شد.»

ظاهرا کرونا آنقدرها هم نزدیک و خطرناک نیست وگرنه سینما نباید شلوغ می بود. من در کنار فراز و پدر و مادرم نشستم. سینما خیلی تاریک است. ما از تاریکی خوشمان نمی آید. چشم ها چشم را نمی بیند. در آن تاریکی بعضی ها کارهایی می کنند که آدم خجالت می کشد، مثلا بلند بلند خُرناس می کشند! وسط فیلم، پدر سرش را برگرداند و گفت: این­ سر و صدای کرونا بازی حکومت برای مردم است تا حواسشان را از قیمت دلار پرت کند.»

بغل دستی پدرم گفت: اسگل خان! افزایش قیمت دلار مربوط به تابستان بود، الان اسفند است!»

پدر گفت: آقا به شما چه ربطی دارد؟ ما دو کلام حرف خصوصی با خانوممان زدیم.»

که بغل دستی پدرم گفت: خانومت روی آن صندلی نشسته است»؛ و این گونه بود که با انگشت، جهت سر پدرم را به سمت ما تغییر داد. فیلم خنده داری بود. کلی چیز جدید یاد گرفتم. یکی از آن­ آبدارهایش را به نگهبان درِ خروج گفتم. آن مرد رو به پدرم کرد و گفت: این بی شعور بچه­ ی شماست؟» پدرم گفت: نه!» و فورا از سالن خارج شد.

کرونا را جدی بگیرید!» این را روی بیلبورد بزرگ خیابان نوشته بودند. به نظرم خیلی جدی اش گرفته ایم که پدرم دیگر کمتر سر کارش در طبقه ی بالا می رود و همه ما کارهایمان را تعطیل کرده ایم.

فراز گفت: چطور است امشب به خانه ما بیایی؟» من از پدر اجازه خواستم. پدر به مادر لبخندی زد و با آغوش باز پذیرفت که شب به خانه فراز بروم. ناگهان مادر گفت: فراز! چطوره شما به خانه ما بیایی تا با پسرم درس بخوانید.» که لبخند پدر محو شد.

آن شب فراز به خانه ما آمد و تا دیر وقت مشغول درس خواندن با پلی استیشن بودیم. برنامه فردا صبح شبکه آموزش ساعت 8 کلاس زبان است. خیال کرده اند خواب صبح تعطیلات قرنطینه را ول می کنیم ساعت 8 آموزش از راه دور ببینیم؟ خب بعدا دانلودش می کنیم.

شب خوش  


با صدای پسربچه ها بخونیدش، نازک هم نکنید صداتون رو :))

 

به نام خدا

موضوع انشاء: چگونه تعطیلات قرنطینه خود را گذراندید؟!

 

***

زنگ آخر بود. آقای مدیر، آقای معلم را از بیرون صدا زد. آقای معلم بیرون رفت و با خوشحالی برگشت. او گفت: بچه ها یک خبر خوب برایتان دارم؛ تعطیلهههههههههههههههههههههههههههه»! آقای معلم به سرعت کیفش را برداشت و زوزه کشان از کلاس رفت.

آن روز سرایدار مدرسه، ما را با خوشحالی از مدرسه بیرون انداخت. او موقع چفت کردن در حیاط می گفت: ای کاش هر سال سیروسِ بلا بیاید تا مدرسه ها بیشتر تعطیل شوند.» فکر می کنم سیروسِ بلا پسر سرایدار ماست که قرار است بیاید و مدرسه را به خاطر او تعطیل کرده ­اند.    

سرویس مدرسه آن روز به دنبال ما نیامد. می گویند کورونا گرفته است. باید هم بگیرد! با آن پولی که از ما می گیرد کورونا که خوب است، باید شاستی بلند و حتی دیویست و شیش بخرد!

من به همراه فراز - دوست درازم- چند کوچه پیاده تا دَم ایستگاه اتوبوس رفتیم. ایستگاه اتوبوس پر بود. اتوبوس آمد. اتوبوس هم پر بود. همه سوار شدیم. یکی از مسافران از آخر اتوبوس چند بار عطسه کرد. یکی گفت: کویید نوزده»!! همه جلوی دماغشان را گرفتند و خواستند سریع پیاده شوند، که آقای راننده گفت: جمع تر بایستید سوسول ها، که در بسته بشود! صدای فس فس در عقب اَست. نه عطسه!»

همه این اتفاقات را فراز -با قد بلندش- برای من که در لای جمعیت گیر افتاده بودم گزارش می کرد. فراز سرش را از لای میله های اتوبوس پایین آورد و گوشش را نزدیک دهانم کرد و گفت. گفتم نمی شنوم چه می گویی؟ که سرش را چرخاند و دهانش را نزدیک گوشم کرد و گفت: بنظرم هنوز به کویید نوزده نرسیدیم که آقای راننده مسافران را پیاده نکرد.» بنظرم فراز، بیشتر از اینکه عقلش رشد کرده باشد، قدش کشیده شده است. چون کویید19 همان کوچه ای بود که از آن به ایستگاه اتوبوس رسیدیم.   

به خانه رسیدم. تمام بدنم از فشار مردم در اتوبوس درد می کرد و صورتم گل انداخته بود. مادرم که این وضع را دید، یکی به صورتش زد و گفت: یا خدا، درد بدن؟ پسرم کورونا گرفته است!» و یکی به صورت من هم زد: با چه کسی گشتی که کورونا گرفته ای؟» آنجا بود که مادر با هر ضربه ­ای به من می فهماند که سیروس همان ویروس و کورونا یا کویید19 همان بیماری خطرناکی است که مدرسه ما را برای آن تعطیل کردند تا سرایدار یک نفس راحتی بکشد. من نمی دانستم چه باید بگویم. من فقط با فراز دراز می گشتم. او مریض نبود. اگر هم بود، ویروس عمرا نمی توانست از آن ارتفاع بپرد و سالم به من برسد.

مادرم به پدر زنگ زد که بدو بیا بچه ات کورونا گرفته است. پدرم با ماسک وارد خانه شد. به پدر گفتم: ای وای! شما هم کورونا گرفته ­اید؟» که ماسک را برداشت و دیدم سیبیلش را تراشیده است، ماسک زده است تا دوستانش مسخره اش نکنند. مادر به پدر گفت که حتما مرا به بیمارستان ببرد. پدر مرا به نزدیک ترین ساختمان پزشکان محل برد.

از پنجره ماشین منتظر بودم تا پدرم از نگهبان اجازه بگیرد که به داخل برویم. اجازه نمی داد. کار به بحث و دعوا کشید. نگهبان می گفت: آقای محترم! این ساختمان برای دامپزشکانه و هنوز ساخته نشده است.»

پدر با سرعت مرا به بیمارستان رساند. بیمارستان که نه، درمانگاه. درمانگاه هم که نمی شود گفت، چیزی مثل یک مغازه. جمعیتی صف بسته بودند. برای اینکه حوصله ام سر نرود نوشته های در و دیوار مغازه را می خواندم. پشت پنجره نوشته بود: هر نوع گرمی، گِرَمی 100هزار تومان. یا آن طرف زده بود: نسخه شفابخش کورونا: روغن بنفشه ­ی تبریز.

پدرم برگشت و گفت: تمام کردند.

گفتم: داروی کورونا؟

گفت: نه، هوس تمبرهندی کرده بودم!!

او دروغ می گفت. می داند که از دارو بدم می ­آید. می خواست سر من را گول بمالد. خودم پشتش، شیشه روغن را دیدم که قایم کرده است.

با پدر به بیمارستان بزرگی رفتیم که خیلی شلوغ بود. پدر از بوفه بیمارستان برایم بستنی چوبی خرید. او علاقه ای به جاهای پر سر و صدا ندارد اما برای اینکه به حرف مادر عمل کرده باشد، روپوش آویزانی را از چوب لباسی پرستاران گرفت، چوب بستنی را در حلق من فرو کرد و گفت: نه شما کورونا نداری!»

بعد برای اینکه دوربین ها به او شک نکنند، با همان چوب، دیگران را هم سرپایی معاینه کرد.

آن شب به خانه برگشتیم. من و پدر و مادر برای اینکه شکرگزار ویروسی نشدنمان باشیم، تخم مرغ را با روغن بنفشه، نیمرو کردیم و جشن گرفتیم!

این بود انشای من :)

 

 

برای خوندن قسمت دوم این داستانک، کلیک کنید.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

jeddimahdi04 نیوز فوووری تبلیغات گسترده اینترنتی i-love-winx طراحی سایت / بهینه سازی سایت / تبلیغات گوگل کوک رگلاژ و تعمیرات تخصصی پیانو LIFE دانلود انواع پروژه و پایان نامه حقیقتی که بماند ،نماندن و گذر است طب سنتي ايراني